[ad_1]
در یک پزشک قبلا توصیه کرده بودم فیلم بسیار خوب غرامت مضاعف Double Indemnity را که فیلمنامه آن توسط ریموند چندلر نوشته شده، ببینید.
چند روزی بود که مشتاق بودم که یک فیلم کلاسیک خوب پیدا کنم و در وقت فراغت ببینم، وقتی متوجه شدم امروز زادروز ریموند چندلر -نویسنده مشهور کتابهای پلیسی و جنایی- است، جستجویی انجام داد و یادم افتاد که تا حالا فیلم The Long Goodbye یا خداحافظی طولانی را ندیدهام.
کارگردان این فیلم که در سال ۱۹۷۳ ساخته شده، رابرت آلتمن است و داستان اصلی را که فیلمنامه از ان اقتباس شده را ریموند چندلر نوشته است.
بازیگران اصلی این فیلم الیوت گولد، نینا فن پالاندت و استرلینگ هایدن هستند. این فیلم در ژانر پلیسی – کارآگاهی است و داستان کلی آن در مورد اتهام به قتل دوست نزدیک کارآگاه خصوصی -فیلیپ مارلو – است.
اما فیلم The Blue Dahlia یا کوکب آبی که این یکی در سال ۱۹۴۶ به کارگردانی جورج مارشال ساخته شده، انتخاب خوب بعدی میتواند باشد.
کتاب قاتل در باران هم پیشنهاد کتابی خوبی میتواند باشد.
قاتل در باران
ما در اتاقی در برگلاند نشسته بودیم. من کنار تختخواب و دراوک (۱) روی صندلی راحتی نشسته بود. این اتاق من بود.
باران به شدت به پنجرهها میزد. پنجرهها محکم بسته شده بود و داخل اتاق گرم بود. پنکهٔ کوچکی که داشتم، روی میز، روشن بود. باد ملایم پنکه به صورت دراوک میخورد، موهای سیاه و پرپشت او را بلند میکرد و موهای زبر و بلندتر ابروان پهناش را که به صورت خطی یکپارچه روی صورتاش قرار داشت، تکان میداد. شبیه گداهای لافزنی بود که به دنبال پول میآیند. تعدادی از دندانهای طلاییاش را به من نشان داد و گفت: «در مورد من چه میدانی؟» حرفاش را با لحنی مهم عنوان کرد. گویی هر انسانی که کمی اطلاعات دارد، میبایست در مورد او خیلی مطلع میبود.
گفتم: «هیچی. تا جایی که میدانم تو پاکی.»
دست پشمالوی بزرگاش را بلند کرد و یک دقیقهیی بیهیچ حرکتی به دستاش خیره شد.
«تو مرا درک نمیکنی. مردی به نام ام.جی مرا فرستاده اینجا، ویولتس ام.جی.»
«خوب است، ویولتس این روزها در چه حال است؟»
ویولتس ام.جی یک آدمکش حرفهیی در دفتر کلانتر بود.
نگاهی به دست گندهاش انداخت و اخم کرد: «نه، تو هنوز نمیفهمی من کاری برایت دارم.»
این نوشتههای پیشین ما را از دست ندهید
گفتم: «دیگر زیاد بیرون نمیروم. یک جورهایی سست و بیمایه شدهام.»
با دقت نگاهی به اتاق انداخت. نگاهاش کمی اغراق آمیز بود، مثل شخصی که واقعا نظارهگر چیزی نیست.
گفت: «شاید مساله پول است.»
گفتم: «شاید اینطور باشد.»
بارانی جیر کمرداری پوشیده بود. با بیتوجهی بارانیاش را باز کرد. کیف پولی را درآورد که چندان بزرگ نبود.
گوشهٔ پولها به طور نامنظمی از کیف بیرون زده بود. وقتی کیف را روی زانویش زد، صدای کیف پر پولی به گوش رسید، صدایی گوشنواز بود. پولها را با تکان از کیف بیرون کشید. چند اسکناس از دستهٔ پولها جدا کرد. بقیهٔ پولها را داخل کیف کرد و آن را کف اتاق انداخت و برنداشت. پنج اسکناس صد دلاری را به صورت کارتهای پوکر ردیف کرد و زیر پایهٔ پنکه روی میز قرار داد.
این کار برایش آنقدر سنگین بود که باعث شد مثل خوک خرخر کند.
گفت: «من زیاد پول دارم.»
«خب میفهمم، اگر پول را از تو بگیرم در ازای آن چه کاری باید انجام بدهم؟»
«الآن حرف مرا میفهمی، نه؟»
«کمی بهتر.»
پاکتی را از جیب داخل کت درآوردم و از روی بعضی از نوشتههای پشت پاکت نامه چند جملهیی را با صدای بلند برایش خواندم.
«دراوک. آنتونی یا تونی. کارگر سابق فولادسازی پتیسبرگ، محافظ کامیون با ماهیچههای سفت توپُر در کارش خطایی کرد و اخراج شد. شهر را ترک کرد و به غرب آمد. در مزرعهٔ آووکادو در اِلسگارو کار کرد و درنهایت مزرعهیی برای خودش فراهم کرد. زمانیکه شهر نفتی اِلسگارو منفجر شد، به اوج موفقیت رسید. ثروتمند شد. با خرید زمینهای با خاک یکسانشدهٔ مردم، مقدار زیادی از پولهای خود را از دست داد. با این وجود هنوز پول کافی دارد. او یک صربستانی است با شش فوت قد و دویستوچهل سانت. یک دختر دارد، البته هرگز کسی از وجود همسری در زندگی او اطلاعی نداشته است. هیچ سوپیشینهیی ندارد، هیچ سوپیشینهیی از زمان حضورش در پتیسبرگ.»
پیپی را روشن کردم.
گفت: «ای خدا! این اطلاعات را از کجا به دست میآورید؟»
«از رابطین. داستان چیست؟»
کیف پول را از کف اتاق برداشت و چند لحظهیی مثل موش انگشتهایش را داخل کیف خزاند. زباناش را بین لبهای پهناش چسبانده بود. بالاخره یک کارت قهوهیی باریک و چند تکهکاغذ مچالهشده را بیرون آورد. آنها را به سمتام هل داد.
روی کارت متنی با حروف طلایی و بسیار ظریف نوشته شده بود. متن چنین بود: «آقای هارولد هاردویک استینر» و در گوشهٔ کارت بسیار ریز نوشته شده بود: «کتابهای نایاب و ویرایشهای لوکس» هیچ آدرس یا شماره تلفنی نوشته نشده بود. سه تکهکاغذ سفید، سفتههایی بود که هر کدام در ازای هزار دلار به نام «کارمن دراوک» با دستخطی ابلهانه و بینظم امضا شده بود. سفتهها را به او برگرداندم و گفتم: «باج؟»
به آرامی سرش را تکان داد و حالتی ملایم بر صورتاش نشست که قبلا چنین نبود.
«مساله دختر کوچولوی من است، کارمن. این استینر او را آزار میدهد. دخترم همیشه پیش او میرود، با او خوش میگذراند. فکر میکنم استینر به او عشق میورزد. من این مساله را دوست ندارم.»
سری تکان دادم. «یادداشتها چی؟»
«من به پول اهمیتی نمیدهم. دخترم با او قماربازی میکند، لعنت به او. کارمن، دقیقا موجودی است که میتوان او را شیفتهٔ مرد نامید. تو میروی و به این استینر میگویی دست از سر کارمن بردارد وگرنه خودم با دستهایم گردناش را میشکنم، میفهمی؟»
همهٔ این حرفها را به سرعت و یکنفس ادا کرد. چشمهایش ریز، گرد و خشمناک شد. از میان دندانهایش تقریبا تند و ناشمرده سخن میگفت.
گفتم: «چرا میخواهی من به او بگویم؟ چرا خودت به او نمیگویی؟»
با فریاد گفت: «شاید من عصبانی شوم و او… را بکشم!»
کبریت را از جیبام درآوردم و خاکستر باقیمانده در پیپام را هم زدم. حال که ایدهیی در دست داشتم، با دقت به او نگاه کردم و گفتم: «مزخرف است. تو میترسی که خودت بگویی.»
دو مشت گندهاش را بالا آورد. مشتهایش را در ارتفاع شانه نگاه داشت و تکان داد. مشتهایش گرههایی بزرگ از استخوان و ماهیچه بود. به آرامی آنها را پایین آورد، آهی عمیق و صادقانه کشید و گفت: «بله، من میترسم. نمیدانم چهطور دخترم را کنترل کنم. همیشه یک مرد جوان جدید و همیشه هم یک ولگرد بیارزش. مدتی پیش به مردکی که اسماش جومارتی بود پنجهزارتا دادم تا دست از سرش بردارد. دخترم هنوز از دستام عصبانی است.»
به پنجره خیره شدم. به بارانی نگاه کردم که به پنجره میزد و روی پنجره پهن میشد و با موجی انبوه به سمت پایین سُر میخورد، مثل ژلاتین ذوبشده. برای چنین باران پاییزی خیلی زودهنگام بود.
گفتم: «پولدادن به آنها شما را به جایی نمیرساند. میتوانستید در کل زندگیتان این کار را انجام بدهید. بنابراین فهمیدید که دوست دارید من شر این یکی، استینر را از سرتان کم کنم.»
«به او بگویید من گردناش را میشکنم.»
گفتم: «زحمت این کار را به شما نمیدهم. من استینر را میشناسم، اگر فایدهای داشته باشد خودم گردناش را برای شما میشکنم.»
به سمت جلو خم شد و دست مرا گرفت. چشمهایش مثل چشمهای بچهها شده بود. قطره اشکی در هر یک از چشمهایش شناور بود.
«گوش کن، ام.جی میگوید تو مرد خوبی هستی. به تو چیزی را میگویم که تابهحال به کسی نگفتم. او دختر من نیست، من او را از یک خیابان دودگرفته برداشتم؛ زمانیکه یک نوزاد کوچک بود. کسی را نداشت. فکر میکنم شاید او را دزدیدهام، نه؟»
درحالیکه تقلا میکردم دستام را آزاد کنم، گفتم: «اینطور به نظر میرسد.» با دست دیگرم دستام را مالیدم تا حس به آن برگردد. قدرت دست مرد چنان زیاد بود که میتوانست گوشی تلفن را با دست بشکند.
با حالتی عبوس، اما محبتآمیز گفت: «پس رُک میگویم. آمدم اینجا و کار خوبی کردم. او در حال بزرگشدن است، من عاشقاش هستم.»
گفتم: «خب، طبیعی است.»
«منظور مرا نمیفهمی، میخواهم با او ازدواج کنم.»
به او زل زدم.
«او بزرگتر میشود، احساس پیدا میکند شاید با من ازدواج کند. نه؟»
به من التماس میکرد. گویی که من باید این قضیه را روبهراه میکردم. «تا حالا از او پرسیدی؟»
با تواضع جواب داد: «میترسم که بپرسم.»
«فکر میکنی با استینر مهربان است؟»
سرش را به علامت توافق تکان داد و گفت: «اما این چیزی را نمیرساند.»
میتوانستم درکاش کنم. از روی تخت بلند شدم، پنجره را بالا زدم و اجازه دادم باران لحظهیی به صورتام بزند. درحالیکه پنجره را پایین میدادم و به سمت تخت برمیگشتم، گفتم: «بگذار همین روش را پیش بگیریم.»
«میتوانم تو را از شر استینر خلاص کنم، این کار آسانی است. فقط نمیفهمم این مساله چهقدر تو را تحریک میکند!»
دوباره دست مرا قاپید، اما اینبار خیلی سریع عکسالعمل نشان دادم.
گفتم: «شما وقتی اینجا آمدید، خشمگین و برافروخته بودید، و اکنون با ملایمت میروید. نه به خاطر چیزی که من گفتم. شما خودتان قبلا این را میدانستید، من مثل دوروتی دیکس حرفهیی نیستم. اما اگر واقعا بخواهید شما را از شر استینر خلاص میکنم.»
با حالتی شلخته از جایش بلند شد، کلاهاش را تاب داد و به پاهای من زل زد.
«همانطور که گفتی مرا از شر او خلاص کن. به هر حال او لایق کار من نیست.»
«شاید این کار باعث ناراحتی شما شود.»
گفت: «ایرادی ندارد. باید همین کار را بکنیم.»
بلند شد، سر پشمالویش را در کلاهاش فرو برد و بیرون رفت. با بیتوجهی در را بست. انگار از اتاق بیمار بیرون میرفت. فکر کردم که او به اندازهٔ یک جفت موشی که والس میرقصند، دیوانه است، اما او را دوست داشتم. صد دلاریهای او را در یک مکان امن گذاشتم، یک نوشیدنی مناسب برای خودم درست کردم و روی صندلی نشستم که هنوز گرمای تن او روی آن جا مانده بود.
درحالیکه با نوشیدنی بازی بازی میکردم، به این فکر کردم که آیا او از عیاشی استینر باخبر است؟!
استینر، کلکسیونی از کتابهای نایاب و کمیاب قدیمی و کهنه داشت که آنها را روزانه به قیمت ده دلار به انسانهای علاقهمند قرض میداد.
کل روز بعد باران بارید. آخرین ساعتهای بعدازظهر در ماشین کرایسلر رودستر آبی که آن طرف بولوار درست روبهروی مغازه باریک پارک کرده بودم، نشستم. بالای این مغازه یک نئون سبز با حروف «اچ. اچ. استینر» روشن بود.
قطرات باران به کف پیادهروها میخوردند و تا ارتفاع زانو بالا میآمدند، جویها را پر کردند. پلیسهای زرنگ درشت هیکل بارانیپوشیده که تا بن دندان مسلح بودند، از اینکه دخترهای کوچک با جورابشلواریهای نازک ابریشمی و چکمههای لاستیکی را از میان این فضاهای آبگرفته با زحمت و به زور رد میکردند، خیلی لذت میبردند. باران مثل طبل بر کاپوت کرایسلر میکوفت. قطرات باران پس از ضربهزدن در قسمت سفت بالای کاپوت پخش میشد و در قسمتهای پایین به داخل اتومبیل نفوذ میکرد و استخری در کف اتومبیل ایجاد کرد که پاهایم داخل آن قرار داشت. فلاسک بزرگی از ویسکی اسکاتلندی به همراه داشتم و غالبا به اندازهیی از آن میخوردم که مرا مشتاق و سرحال نگه دارد.
استینر حتا در این آب و هوا هم کار میکرد، البته شاید مخصوصا در این آبوهوا. اتومبیلهای بسیار زیبایی در جلوی مغازه نگه میداشتند و انسانهای مرتب و خوشظاهر گریزی به داخل میزدند، سپس با بستههای پیچیدهشدهیی زیر بازوانشان دوباره بیرون میآمدند. البته آنها احتمالا کتابهای نادر و ویرایشهای گرانقیمتی را میخریدند.
ساعت پنجوسی دقیقه، یک پسربچه با صورت جوشجوشی و یک بادگیر چرمی از مغازه بیرون آمد، با قدمهای سریع یورتمهوار در خیابان بغلی به سمت پایین رفت. بعد با یککالسکهٔ کرمِ خاکستری تروتمیز بازگشت. استینر بیرون آمد و سوار کالسکه شد. یک بارانی چرمی سبز تیره پوشیده بود و یک سیگار در دست داشت. سیگاری که با گیرهٔ سیگار کهرباییرنگ نگه داشته شده بود. کلاه نداشت. از آن فاصله چشم مصنوعیاش را ندیدم، اما میدانستم که یک چشم مصنوعی دارد.
پسرکِ بادگیرپوش در طول پیادهرو چتری را روی سر استینز نگه داشته بود، سپس چتر را بست و آن را داخل کالسکه گذاشت. استینر به سمت غرب بولوار حرکت کرد. من هم به سمت غرب بولوار راه افتادم. پس از عبور از بخش تجاری در تنگهٔ پییر به سمت شمال پیچید و من به راحتی و به فاصلهٔ یک بلوک عقبتر او را تعقیب کردم. کاملا مطمئن بودم که به سمت منزل میرفت، طبیعی بود.
[ad_2]