[ad_1]
در خانه ناراموف، ستوان گارد، بازی ورق برقرار بود. شب بلند زمستانی بیآنکه حواسشان باشد طی شد و ساعت حدود پنج صبح بود که شام آماده شد و بازیکنان به صرف شام دعوت شدند. برندهها با اشتها و میل بسیار غذا میخوردند و بقیه با بیمیلی در کنار جاهای خالی نشسته بودند. با سر رسیدن شامپاین، گفتوگوها گل انداخت و صمیمانهتر و فراگیرتر شد.
میزبان پرسید: “سورین اوضاع چهطور بود؟”
ـ مثل همیشه باختم، من هیچوقت شانس نداشتهام. میراندول بازی میکنم، همیشه خونسرد میمانم، هیچوقت دستپاچه نمیشوم، با این حال همیشه میبازم.
ـ منظورت این است که تا به حال یکبار هم وسوسه نشدهای از بازی دست بکشی. قدرت ذهنی تو مرا شگفتزده میکند.
یکی از مهمانان، وارد گفتوگوی آنان شد و پرسید: “در مورد هرمان چهطور؟” و به یکی از افسران جوان رسته مهندسی اشاره کرد: “او تا به حال دست به ورق نزده و تا به حال هم شرط نبسته، با این حال تا دم صبح مینشیند و به بازی ما نگاه میکند.”
هرمان گفت: “ورق مرا بهشدت مجذوب خود میکند، اما موقعیت من آنچنان است که نمیتوانم یک ضرورت را برای یک دلخوشی نامشخص و مشکوک فدا کنم.”
تومسکی یادآور شد: “هرمان آلمانی است و حواسش جمع است، آدمی که برای من یک شگفتی کامل است، مادربزرگم پرنسس آنا فدروفنا (۹) است.”
مهمانان همه با فریاد گفتند: “چهطور؟ چرا؟”
تومسکی ادامه داد: “هیچوقت نتوانستهام بفهمم چرا هیچگاه بازی نمیکند.”
ناراموف گفت: “اینکه تعجبی ندارد. یادت باشد او زن سالمند هشتاد سالهیی است.”
ـ در مورد او چه میدانید؟
ـ هیچ.
ـ آه، پس باید برایت بگویم. شست سال پیش مادربزرگم به پاریس رفت و تبدیل به یک مدل شد، مردم دنبال کالسکهاش دویدند تا نگاهی به آن ونوس مسکویی بیندازند. ریشیلیو عاشق او شد و مادربزرگم میگوید نزدیک بود بهخاطر او خودکشی کند، چون مادربزرگ نسبت به او با سردی و بیاعتنایی رفتار کرده بود. در آن روزها، زنان معمولاً بانک بازی میکردند. یک شب در دربار، مبلغ گزافی به دوک اورلئان باخت. وقتی به خانه رسید، مادربزرگ آرایش صورتش را پاک کرد، میله ژپون دامنش را درآورد و با پدربزرگ از باخت دردناک خود سخن گفت و اصرار کرد که باید دین او را ادا کند. پدربزرگم که اکنون عمرش را به شما داده تا آنجا که بهخاطر میآورم، در برابر همسرش در حد یک پیشکار بود و مثل سگ از او میترسید، با این حال وقتی از میزان باخت اطلاع یافت، بهشدت بهخشم آمده، فهرستی از صورتحسابها تهیه میکند که نشان میدهد ظرف شش ماه گذشته آنان بیش از پانصد هزار روبل خرج کردهاند. در پاریس املاک مسکو و سراتوف (۱۰)، خریداری نداشت و پدربزرگ این نکته را یادآور میشود و آخر سر اینکه میگوید حاضر به پرداخت چنین بدهییی نیست. مادربزرگ سیلی آبداری بر گونه پدر بزرگ مینوازد و همان شب، بستر خود را از همسرش جدا میکند تا به او ناخوشنودی خویش را نشان دهد.
صبحهنگام به دنبال شوهرش میفرستند با این امید که محرومیت از زناشویی تأثیری بر ذهنیت او گذارده باشد، اما متوجه میشود او بر رأی خویش ثابتقدم است. مادربزرگ برای نخستین بار در زندگیاش با آنکه کسر شأنش بود، با همسرش به بحث مینشیند و میکوشد او را توجیه کند.
مادر بزرگ به پدر بزرگ میگوید: بین بدهی با بدهی تفاوت وجود دارد و یک شاهزاده حق ندارد مثل یک درشکهچی رفتار کند، اما همهٔ استدلالات و احتجاجات حکیمانه مادربزرگ، تغییری ایجاد نمیکند و مادربزرگ مستأصل میماند که چه کند، تصادفا با شخص معتبری اندکی آشنایی داشته، شاید شما نام کنت سن ژرمین را شنیده باشید که درباره او قصهها بر سر زبانهاست، شهرت داشت که یکی از آن یهودیان سرگردان بوده و تصور میشده اکسیر حیات و راز زندگی را در اختیار دارد و عدهای هم او را شارلاتان میپنداشتند و کازانوف در خاطراتش میگوید او یک جاسوس بوده. هرچه بوده، سن ژرمین با همه رمز و رازهایش، مردی با ظاهری بسیار محترم و رفتار اجتماعی بسیار جاافتادهای بوده است.
مادربزرگ امروزه از او به نیکی یاد میکند و هر که سخنی به بیحرمتی از او بگوید، به خشم میآید. مادربزرگ میدانسته سن ژرمین حسابی چپش پُر است و تصمیم میگیرد به او توسل جوید، یادداشتی برایش میفرستد و خواستار دیدار هرچه سریعتر با او میشود، پیرمرد عجیب و غریب، فورا به دیدار مادربزرگ میرود او را بهشدت غمگین میبیند. مادربزرگ از شوهرش به تلخترین وجه سخن میگوید و سرانجام به او میگوید همه امیدش به دوستی و محبت اوست، سن ژرمین لختی میاندیشد و میگوید: “میتوانم این پول را به شما وام بدهم، اما میدانم روی آرامش بهخود نخواهید دید، تا اینکه این وجه را عودت دهید و من نمیخواهم شما را دچار نگرانی و اضطراب عمیقتر کنم. راه دیگری نیز وجود دارد و آن این است که میتوانید دیگر بار وجهی را که باختهاید، برنده شوید.”
مادربزرگ به اعتراض میگوید: “اما کنت عزیز باید درک کنید که ما ابدا پولی در بساط نداریم؟”
سن ژرمین پاسخ میدهد:” شما نیازی به پول ندارید و به من گوش کنید.” و رازی را برای مادربزرگ میگوید که هر یک از ما حاضریم عزیزترین چیز خود را بدهیم و آن راز را بدانیم.
این نوشتههای پیشین ما را از دست ندهید
بازیکنان جوان، با کنجکاوی و دقتی خاص به او گوش میسپارند و به دهانش خیره میشوند، تومسکی پیپ خود را روشن میکند، یکی دو پُک میزند و ادامه میدهد: “در همان شب مادربزرگ در باغ ورسای ظاهر میشود و پشت میز قمار مینشیند. دوک اورلئان بانک را میگذارد. مادربزرگ پوزش میخواهد و بهانهیی میآورد که نتوانسته امشب دین خود را ادا کند و به بازی مینشیند. او سه کارت برمی دارد و آنها را یکی پس از دیگری روی میز میگذارد، هر سه بار با آن ورقها برنده میشود و مادربزرگ از قید بدهی رها مییابد.”
یکی از مهمانان میگوید: “چهقدر مادربزرگت خوششانس بوده!”
هرمان میگوید: “قصه پریان.”
نفر سوم میگوید: “ورقها علامتزده شده بود.”
تومسکی با لحنی جدی میگوید: “نه اینطور فکر نمیکند.”
ناراموف پرسید: “منظورتان این است که شما مادربزرگی دارید که میتواند سه ورق برنده پیاپی را پیشبینی کند و تاکنون شما از او نخواستهاید بگوید چهطور این کار را کرده است؟”
تومسکی پاسخ داد: “بله دقیقا همینطور است. او چهار پسر دارد و یکی از آنان پدر من است و همه آنان قماربازهای مشهوری هستند، اما او هرگز آن راز را نزد آنان فاش نکرده است، اگرچه آن راز هم به کار آنان میآمد و هم به کار من. اما عمویم کنت ایوان ایلیچ به من گفت مرحوم چاپلیتسکی که پس از هدر دادن میلیونها روبل در فقر درگذشت، یکبار سیصد هزار روبل به زوریچ باخت. فکر میکنم همین مبالغ بود. مادربزرگ که عموما نسبت به ماجراهای جوانان سختگیر بود، به دلایلی دلش برای چاپلیتسکی سوخت. سه تا ورق به او داد. آنها را یکی پس از دیگری قرار داد، به شرط آنکه دیگر هرگز سراغ قمار و بازی ورق نرود. چاپلیتسکی به جلسه قمار زوریچ رفته و با هم به بازی نشستند، برای نخستین ورقی که عرضه کرد، مبلغ پنجاه هزار روبل بود که برنده شد و سپس باز هم برد و برد که مبلغ برده، بیش از باختههایش بود… خوب دیگر باید به بستر برویم ساعت نزدیک شش صبح است.”
روشنایی روز دمیده بود، مرد جوان محتوی لیوانش را سر کشید و هر یک از آنان به راه خود رفت.
کنتس پیر در برابر آیینه در اتاق آرایش نشسته بود، سه خدمتگار در حضورش بودند. یکی ظرف رُژگونه را بهدست داشت، دیگری یک جعبه کوچک از انواع سنجاقهای سر و شبکلاهی که دورادور لبهاش با نوارهای رنگی درخشانی تزیین شده بود. در چهره کنتس نشانی از زیبایی به جای نمانده بود، سالها بود این زیبایی محو شده بود، اما او، تمامی عادات روزهای جوانی خود را حفظ کرده، با جدّیت و پشتکار مدهای دهه هفتاد را دنبال میکرد و به همان میزان که شست سال پیش برای آرایش وقت میگذاشت، اکنون نیز وقت صرف میکرد. ندیمهاش رو به پنجره نشسته بود و روی یک قاب زردوزی کار میکرد.
مرد جوانی وارد اتاق شد و گفت: ” صبح بهخیر مادربزرگ، و به زبان فرانسوی خطاب به ندیمه مادربزرگ گفت: “صبح بهخیر مادمازل لیزا.” و دیگر بار روی به مادربزرگ گفت: “آمدهام موضوعی را از شما بپرسم.”
ـ چه سوالی داری پل؟
ـ میتوانم دوستم را به شما معرفی کنم و او را به مهمانی جمعه شب بیاورم؟
ـ او را به مجلس رقص بیاور و همانجا به من معرفیاش کن. راستی دیروز آنجا رفتی؟
ـ فکر میکردم باید میرفتیم. فوقالعاده بود، ما، تا پنج صبح رقصیدیم. مادمازل التسکایا خیلی جذاب بود.
ـ واقعا جذاب بود عزیزم! تو آسان خوشنود میشوی. باید مادربزرگش را میدیدی، منظورم پرنسس دریا پتروونا (۱۱) است، آن دختر مادربزرگش را به یاد من میآورد، حالا دیگر باید خیلی پیر شده باشد، تومسکی از روی بیحواسی گفت: “اما مادربزرگش پرنسس دریا پترووانا! او که هفت سال است که فوت کرده.”
ندیمه کنتس سر بلند کرد و به مرد جوان اشارهیی کرد، جوان بهخاطر آورد نباید نزد کنتس در مورد مرگ همسن و سالهای او حرفی بزند و لب گزه کرد. کنتس هوشیاری به خرج داده و با بیاعتنایی تمام با این سخن مواجه شد.
ـ فوت شده، نمیدانستم. من و او وقتی به علیاحضرت معرفی شدیم همزمان بهعنوان خدمتگاران افتخاری او برگزیده شدیم.
برای صدمین بار کنتس برای برادرزادهاش این قصه را تعریف کرده بود.
کنتس پس از مکث کوتاهی گفت: “پل، لطفا به من کمک کن. لیزانکا، انفیهدان من کجاست؟”
و همراه با خدمتگارانش؛ کنتس پردهها را کشید. تومسکی با آن دختر تنها ماند.
لیزاوتا ایوانوونا، به آرامی پرسید: “آن دوستی که میخواهی به کنتس معرفی کنی که بود؟”
ـ ناراموف، او را میشناسی؟
ـ نه. نظامی است یا غیر نظامی است؟
ـ نظامی است.
ـ در رسته مهندسی است؟
ـ نه سواره نظام است. چه شد که فکر کردی در رسته مهندسی است؟
دختر خندید، اما پاسخی نداد.
کنتس از پشت پرده صدا کرد: “پل! دستی بجنبان و یک رمان جدید برای من بفرست. لطفا نه از این جدیدیها.”
ـ مادربزرگ چهطور میتوانم یکی از این رمانهای جدید برایتان بفرستم.
ـ منظورم رمانی است که قهرمانش، پدر یا مادرش را خفه نمیکند و در جایی از رمان آدمها غرق نمیشوند، من تحمل قهرمانان غرقشده را ندارم. مگر رمانهای امروزی این گونه نیستند؟
ـ مادربزرگ آیا میخواهید قصهاش روسی باشد؟
ـ مگر آنجا رمان روسی هم هست؟ در هر حال یک رمان برایم بفرست.
ـ مادربزرگ ببخشید مرا، باید بروم. لیزاوتا ایوانوونا ببخشید مرا. بالاخره نگفتید چرا فکر کردید ناراموف در رسته مهندسی است؟
و تومسکی بیآنکه منتظر جواب بماند، اتاق آرایش کنتس را ترک گفت.
بهمحض اینکه لیزاوتا ایوانوونا تنها ماند کارش را رها کرد و به آنسوی پنجره نگاهی افکند. لحظهای بعد، از پیچ خیابان افسر جوانی ظاهر شد. بر گونههای لیزاوتا سرخییی دوید و دیگر بار کار خود را از سر گرفت و روی قاب زردوزی خود سر فرود آورد. در این لحظه کنتس در حالی که کاملاً لباس پوشیده بود از پشت پرده بیرون آمد.
خطاب به لیزانکا گفت: “بگو یک کالسکه آماده کنند. برای سواری میرویم.”
لیزانکا از قابی که روی آن کار میکرد، سر بلند کرد و به جمعوجور کردن و کنار گذاردن کارش پرداخت.
کنتس فریاد زد: “عزیزم مگر کری؟ بگو یک کالسکه آماده کنند. فورا.”
دختر به آرامی پاسخ داد: “همین حالا میروم.” و از اتاق به سرعت خارج شد.
خدمتگاری وارد اتاق شد و کتاب فرستاده شده از سوی پرنس پل آلکساندروویچ را به کنتس تقدیم کرد.
ـ از طرف من از پرنس تشکر کن. لیزانکا! لیزانکا! کجا غیبت زد؟”
ـ آماده حرکت هستم.
ـ وقت داریم عزیزم. همینجا بنشین. فصل اول کتاب را باز کن و با صدای بلند بخوان.”
دختر کتاب را برداشت و شروع به خواندن کرد.
کنتس گفت: “نمیتوانی با صدای بلندتر بخوانی؟ عزیزم مگر خوابی؟ یک لحظه صبر کن.” برای من یک عسلی بیاورید، یک کمی نزدیکتر لطفا.
لیزا ایوانوونا چهار صفحهیی از کتاب را خواند، کنتس خمیازه کشید.
ـ بگذارش کنار، چه جملاتی! با تشکر آن را برای پرنس بازپس بفرست. کالسکه آماده است؟
لیزا ایوانوونا گفت: “بله، و نگاهی به خیابان افکند.”
کنتس پرسید: “تو چرا لباس نپوشیدهای، باید همیشه منتظر تو بمانم، عزیزم تو غیرقابل تحملی.”
لیزا با شتاب بهطرف اتاقش دوید. دو دقیقه نگذشته بود که کنتس با خشم زنگ را به صدا آورد. سه خدمتگار از یک در و یک پادو از دری دیگر به داخل اتاق دویدند.
کنتس گفت: “چرا اینطور است، چرا نمیتوانم حرفی را در کله شما فرو کنم؟ به لیزاوتا ایوانوونا بگویید از انتظار خسته شدم.”
لیزا ایوانوونا ردا بر تن و کلاه بر سر آماده در چارچوب در ظاهر شد.
کنتس با این کلام به او خوشآمد گفت: “بالاخره، عزیزم! بهبه، چه شیک! چهقدر به خودت رسیدهای عزیزم! کسی نیست که شیفتهات نشود!… هوا چهطور است؟ فکر میکنم باد میوزد…”
پادو گفت: “خیر بانوی من، باد نمیوزد.”
ـ مطمئنی؟ پنجره را باز کن. میبینی باد میوزد، باد سردی هم هست. لیزانکا کالسکه را نمیخواهم، امروز برای سواری نمیرویم. متاسفم این همه تشریفات برای هیچ بود.
لیزاوتا ایوانووا با خود اندیشید: “این چه زندگییی است!”
و به واقع لیزا غمگینترین آدم روی زمین بود. به قول دانته، نان دیگران را خوردن تلخ و بالا رفتن از پلههایی که به اتاق دیگری منتهی میشود دشوار است و کسی بیش از یک ندیمه و مصاحب وابسته، یک پیرزن مشهور چه میداند مفهوم تلخ وابستگی را؟
کنتس آدم بد قلبی نبود، اما زندگی او را لوس و ازخودراضی بار آورده بود و در نتیجه بسیار متلون، پست و خودخواه شده، با همان نفسپرستی همه مردمان سالمندی بود که در زمان خودشان محبوب بودهاند و امروز دیگر روزگارشان سپری شده است.
او هنور در تمام مراسم و آیینهای اجتماعی شرکت میکرد، خودش را به هر ترتیبی به سالنهای رقص میکشاند و در گوشهیی مینشست، با چهرهیی پودرزده و رژ زده و نقاشی شده و با لباسی که متعلق به زمانه او بود. با این همه حضورش هولناک و ناخوشایند بود.
مهمانان که از راه میرسیدند، در برابرش به آیین تشریفاتی تعظیم میکردند، اما بعد کمترین توجهی به او نداشتند. در خانه خودش پذیرای همه مردم شهر بود. اما هیچ یک از آنان را به چهره نمیشناخت. نوکران و کلفتهای متعدد که در راهروها دیده میشدند در اتاق خدمتگاران اجتماع میکردند، چاق و سپیدموی میشدند و آنچه را که دوست داشت، انجام میدادند، در پوشاندن لباس به تنش از یکدیگر پیشی میگرفتند.
لیزاوتا ایوانوونا قربانی امور خانهداری بود. برایش چای میریخت و موظف بود حساب هر حبه قندی را که میخورد، داشته باشد، برایش با صدای بلند کتاب میخواند و مسئول و پاسخگویی به ضعفهای نویسندگان آثاری بود که میخواند. در کالسکه سواریهای کنتس او را همراهی میکرد، باید پاسخگوی وضعیت هوا و ناهمواری جاده باشد. قرار بوده که مقرری ثابتی داشته باشد، اما هرگز آن مقرری را دریافت نمیداشت، با این حال از او انتظار میرفت که مثل همه دخترهای دیگر لباس بپوشد، یعنی باید گفت مثل آن تعداد معدود دختران برگزیده. موقعیتش در جامعه زار زدنی بود. همه او را میشناختند، اما هیچکس کمترین اعتنایی به او نداشت. در مهمانیهای رقص فقط زمانی میرقصید که به حد کفایت شریک رقص حضور نداشته باشد و زنان هرگاه که میخواهند در اتاق آرایش، آرایش خود را تجدید کنید، بازوی او را میگرفتند و در آن اتاق مینشاندند، او بهشدت حساس بود و احساس میکرد در موقعیت ظالمانهیی قرار گرفته و در آرزوی رهایی از این شرایط بود. اما مردان جوانی را که با آنان برخورد داشت، حساب و کتاب میکردند، هوسباز بودند و خودخواه و برای او کمترین ارزشی قایل نبودند؛ هرچند لیزاوتا ایوانوونا صد بار زیباتر از دختران بیحیای خودخواهی بود که در پیرامونش پرسه میزدند. چند بار برای تلخ گریستن از آن اتاق زیبا و کسالتبار به اتاق حقیر خود گریخته بود که با پردهیی جدا میشد و تنها اثاثه آن اتاق، یک کمد کشودار و تختخوابی رنگ شده و آیینهای ارزان قیمت بود.
روزی ــ یعنی دو روز پس از آن شبی که در آغاز این داستان، جریان آن شرح داده شد و یک هفته قبل از زمانی که این صحنه توصیف شود ــ لیزاوتا ایوانوونا در کنار پنجره نشسته روی قاب زردوزی خود، کار میکرد که بهطور تصادفی سر بلند کرده به خیابان نگاه کرد و افسر جوانی را دید که بیحرکت ایستاده، به پنجرهای خیره مانده که او پشت آن نشسته، به همین جهت سربرگرداند و به مدت دو ساعت با پشتکار سرگرم سوزن زدن شد، اعلام شد که شام حاضر است، از جای خود برخاست و پارچه و قاب و دیگر وسایل سوزندوزی را به کناری گذارد و بیاختیار نگاهش به خیابان افتاد و مشاهده کرد آن افسر هنوز آنجا ایستاده. از این صحنه غیر عادی شگفتزده شد، اما بعد از شام هنگامی که با بیم و هراس دیگر بار به خیابان نگاه انداخت، مشاهده کرد آن افسر جوان رفته است و خیلی زود موضوع را به کلی فراموش کرد. دو روز بعد هنگامی که کنتس را در کالسکه همراهی میکرد، آن افسر را دیگر بار دید که در کنار پلههایی ایستاده که منتهی به در خانه کنتس میشد، صورتش در یقه خز پهن مخفی شده بود، اما چشمان سیاهش در زیر کلاهی که به سر داشت، برق میزد. لیزاوتا ایوانوونا بیآنکه خود بداند چرا؛ دچار وحشت شد و در کالسکه حرکتی غیر قابل توجیه جابهجا شد.
بهمحض اینکه به خانه بازگشت بهطرف پنجره دوید ــ افسر جوان در همان نقطه ایستاده بود ــ و چشمانش بر روی در دوخته شده بود. لیزاوتا شتابزده از پنجره فاصله گرفت، دچار کنجکاوی شده و از احساسی که داشت برانگیخته شده بود. از آن روز به بعد، یک روز هم نشد که مرد جوان در ساعت مقرر در زیر پنجره ظاهر نشود. رابطهٔ بیقید و شرطی بین آنان برقرار شده بود. در همان حال که پشت پنجره نشسته بود، نزدیک شدن او را احساس میکرد و سر بلند میکرد و هر روز صمیمیتر از روز پیش به او نگاه میکرد و مرد جوان برای توجهی که لیزاوتا به او نشان میداد، سپاسگزار بود، با نگاه نافذی که جوان داشت، هرگاه نگاه آنان به یکدیگر تلاقی میکرد، متوجه سرخ شدن گونههای لیزاوتا و برقی میشد که از چشمان او میجهید و ظرف یک هفته سرانجام لیزاوتا به جوان لبخند زد.
وقتی تومسکی اجازه خواسته بود که دوستش را معرفی کند، تپش قلب دختر جوان شتاب گرفته بود، اما با آگاهی از اینکه ناراموف در رسته سواره نظام است نه مهندسی، نگران بود که رازش نزد تومسکی مهربان فاش شده باشد.
هرمان فرزند یک آلمانی بود که پدرش ترک تابعیت کرده و به تابعیت روسی درآمده بود. ثروت ناچیزی برایش به جای گذاشته بود، از بیم وسواسگونه از دست دادن استقلال، هرمان حتا به بهره پول همان ماترک نیز دست نمیزد و فقط و فقط با مقررییی که دریافت میداشت زندگی را میگذراند و از این روی کمترین فراغت و جای تنفسی برای خود نمیگذاشت. او خویشتندار و بلندپرواز بود و افسران همردیف او بهندرت فرصت مییافتند به جهت این رفتار فوقالعاده محتاطانهاش، با او خوشوبشی داشته باشند. او فردی هیجانی بود و تصورات و تخیلات آتشین داشت، اما قدرت شخصیت او، مانع از آن میشد به چاله و چولههای جوانی فرو غلتد، برای مثال با آنکه اهل قمار بود، هرگز به بازی ورق روی نمیآورد، میدانست که از عهده باخت آن برنمیآید، چنان که با خود میگفت: “موقعیت من آنچنان نیست که یک ضرورت را فدای هویوهوس کنم که بگیر و نگیر دارد.” به همین روی در سراسر شب پشت دست بازیکنان مینشست و با علاقهٔ بسیار گردش دستها را دنبال میکرد.
داستان سه کارت جادویی، آتشی به جان و فکر او افکنده بود و این فکر به هیچ روی رهایش نمیکرد و سراسر شب را به آن جادو میاندیشید. در حالی که خیابانهای سنپترزبورگ را درمینوردید با خود میاندیشید: “اگر کنتس پیر راز آن سه ورق را نزد من فاش میکرد و یا آن سه ورق را به من نشان میداد، چه میشد؟ چرا نباید بخت خود را بیازمایم؟ باید خود را به او معرفی کنم، باید خود را در قلب او جا کنم و اگر لازم باشد خود را شیفته و عاشق او نشان دهم، اما همه اینها، مستلزم زمان است و آن کنتس پیر اکنون هشتادوهفت سال دارد و ممکن است ظرف یک هفته یا حتا فردای دیگر، زنده نباشد، نمیدانم. اصلا خود ماجرا راست است یا دروغ؟ ممکن است قصهیی بیش نباشد. احتیاط، اعتدال و انتصار سر ورقی هستند که سرمایه ما را سه برابر میکنند، خیر، بلکه هفت برابر میکنند و به من تضمین آرامش و استقلال میدهند. با یک چنین استدلالی خود را در یکی از خیابانهای اصلی سنپترزبورگ در برابر خانه قدیمی زیبایی یافت. در این خیابان کالسکهها پشت سر هم صف کشیده، یکی بعد از دیگری به هشتییی وارد میشد که از نوری درخشان روشنی گرفته بود، از کالسکهها یکبار پای شیک و چابک زنی زیبا، سپس چکمههای بلند سنگین یک مرد، و بعد پای زنی با جوراب، آنگاه کفش یک دیپلمات، کتهای خز و رداهایی که تلالوی خاصی داشت، خارج میشد و از برابر دربان بلند قامت خوش سیمایی عبور میکرد.
هرمان از پلیسی که در گوشه خیابان ایستاده بود پرسید: “آنجا خانه کیست؟”
پلیس پاسخ داد: “کنتسِ….”
هرمان یکه خورد. آن داستان عجیب و غریب دیگر بار همه ذهن او را اشغال کرد، او در برابر خانه کنتس بالا و پایین رفت و به آن بانو و قدرتهای فوقالعادهاش اندیشید. دیرهنگام بود که به محله فقیرنشین خود بازگشت تا دیرگاهان بیدار ماند و سرانجام وقتی خواب او را درربود، رویایی به سراغش آمد و خود را پشت میز سبز رنگی دید که در برابرش تلّی از اسکناس و طلا انباشته شده بود، او ورقبازی میکرد و کارت در پی کارت دریافت میکرد، گوشههای ورق را برمیگرداند با قاطعیت و پیوسته برنده میشد و اسکناسها و طلاها را در جیبش فرو میکرد، دیرهنگام از خواب بیدار شد، حسرت آن ثروت خیالی را داشت. دیگر بار در پیرامون شهر به گشت زنی پرداخت و به هر سوی سرک کشید و سرانجام باز هم خود را در برابر خانه کنتس یافت، نیرویی ناپیدا او را بهسوی آن خانه میکشاند، ایستاد و رو به پنجره خیره شد. سری با موهای سیاه روی کتابی یا کاری خم شده بود. در یکی از نگاه کردنها سر بالا آمد؛ نگاهش با یک جفت چشم شهلای سیاه برخورد کرد و در همین لحظه تقدیر تصمیمش را گرفت.
[ad_2]